عکسی که به او مدیونم...!
شهید عزیز مرتضی حیدرپور
خواهرشون تعریف می کرد ندمیگفتندبهش می گفتم مرتضی، آخرش ما نفهمیدیم تو اونجا(جبهه) چیکاره ای ؟چیکار میکنی؟میگفت: هیچی آجی ته سنگرو جارو می زنیم.کارخاصی نمیکنیم.بعدش که شهید شد فهمیدیم فرمانده بوده و به ما نگفته.
یه بار پاچه شلوارشون رفته بوده بالا .جای ترکشا معلوم شده بوده.خواهرشون:جای ترکشا گود افتاده بود.گفتم مرتضی چی شده پات گفت هیچی آجی .چیز خاصی نیس.و فوری پاچه شلوارشو کشیده رو پاش.
خواهرشون تعریف می کرد: یه بار که اومده بود از جبهه خونمون ،شب براش لحاف و توشک گذاشتم تو اتاق که بخابه.صبح که پاشدم دیدم خوابیده رو زمین .توشکم پهن نکره.گفتم:مرتضی براچی پهنشون نکردی؟ گفت"آجی بچا تو جبهه جا نرم و گرم ندارند اونوقت من رو توشک بخابم؟
بیست روز بود عقد کرده بود که شهید شد...
دفعه آخر که می خواست بره جبهه به خانم تازه عقد کرده اش گفته بود : روح انگیز جان،آنان که رفته اند کار حسینی کرده اند ، آنان که مانده اند باید کار زینبی کنند...
تو شجاعت حرف نداشت...
داشتند خونه شونو بازسازی می کردند،می رفت کمک پدرش بنایی،وقتی موقع ظهر میشد میومد دیگ آب برنج رو برا مادرش میگذاشت رو بار و میرفت کمک پدر....
- ۹۲/۰۵/۱۸